هیچ گاه مقبول نیفتاد

 

عجيب است دنياي واژه ها و دوست داشتني . اگر واژه ها نبودند چه مي كردم .اين واژه ها هم بهانه اي شده اند كه هر روز سري به اينجا بزنم و سر ريز شوم در اين صفحه سفيد...

ديروز رفتم امام زاده صالح. مادر را برده بودم زيارت . هر چه به امام زاده نزديك تر مي شديم صداي التماس فروشندگان نذورات بيشتر آزارم مي داد ؛ شمع نذري ، نمك نذري ، گندم و هزار تا نذر ديگر و حتي گل که اين سئوال را به ذهن مي آورد  چه نذري مي تواند اين قدر زيبا باشد!

همه اين ها مرا به ياد نذري مي اندازد که سال ها پيش كرده بودم و هیچ گاه مقبول نیفتاد تا ادا شود. چه نذر كرده بودم ؟

نذر كردم گر از اين غم به در آيم روزي

تا در ميكده شادان و غزلخوان بروم

کاش شعر گفتن می دانستم !

 

این روزها همه اش فکر می کنم چرا من یک شاعر نیستم ؟ چرا شعر گفتن نمی دانم ؟ کاش زبانی به غیر از زبان شکوه بلد بودم تا دردم را فریاد می زدم ...می گفتم:

 خدایا !

 تنهایی جانم را بر لبم رسانده ...

یا جانم بستان یا تنهایم نگذار...

خدا را چه دیدی شاید در این وا نفسا  توانستم شاعر شوم !  

شرح حال

 

اين شعر را در وبلاگ آزاده پيدا كردم .با او سال ها پيش آشنا شدم و فكر نمي كردم شعري در وصف احوالات ما داشته باشد ! 

حالا نه من حکايت اين با تو می گويم

نه تو حکايت آن با من بگو

آسوده می شوي

............................

سر کج نمی کنی

سر کج نمی کنم

همین می شود که به هم نمی رسیم

شاعر چه گفته بود؟

"موازیان به ناچاری؟"

...............................

من خوشبختم

درد همین جا در من است

راه دوری نمی بردم

............................

خاطره این روز فراموشم نمی شود

هرگز

پشت همین چراغ بود که فهمیدم

سبز هم بشود

 به تو نمی رسم

..................................

تو رفتی

پیش از آنکه بفهمی

زنی رو به رویت نشسته بود

که از هوای کوچه پر بود

و از هوای پنجره ای که

رو به تو باز می شود

نپرسید

 

اینقدر حال مرا نپرسید. حالم  به مرحمت آدم ها خوب نیست . خراب  بد ناجور و ... است!

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس...

دهان‌ات را مي‌بويند
مبادا که گفته باشي دوست‌ات مي‌دارم.
دل‌ات را مي‌بويند
 
  روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
و عشق را
کنار ِ تيرک ِ راه‌بند
تازيانه مي‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

در اين بُن‌بست ِ کج‌وپيچ ِ سرما
آتش را
 
  به سوخت‌بار ِ سرود و شعر
 
  فروزان مي‌دارند.
به انديشيدن خطر مکن.
 
  روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
 
  روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و ياس
 
  روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
ابليس ِ پيروزْمست
سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد

چگونه باور کنم ؟

 

سگها حمله کردند ... خیلی ترسیده بودم ... یکی دو تا نبودند ... او سعی کرد تا با زنجیری که در دست داشت سگ ها را از من دور کند ...تلاش او را نگاه می کردم اما باور نمی کردم که کسی که از من دفاع می کند او باشد یا اصلا او به من ربط داشته باشد ... 

خدایا چگونه می توانم باور کنم که او در خواب به فریاد من رسیده  وقتی در بیدارییم همیشه خواب بوده !

 

سلام دوست ...